هر جا که روی آسمان همین رنگ است

 سالها پیش، همون موقع که به تازگی برای مهاجرت اقدام کرده بودیم، دوستی قدیمی (ایرانی) رو که سالها در کانادا زندگی و تحصیل کرده بود و به دلیل شغلی به آلمان مهاجرت دوباره کرده بود رو دیدم. از برنامه ام و از رویاهایی که داشتم گفتم. اگر چه خیلی از اونها برای اون قابل درک بود ولی وقتی از گفتگوی طولانی خسته شدیم، لیوان آبجوش رو با سلامتی بالا کشید و گفت: هر جا که روی آسمان همین رنگ است!!

 نمی دونم که این جمله از کدوم عمق ذهنش در اومد! ولی حالا من معنی این جمله رو در برداشت کنونی خودم از جامعه کانادا به شکلی که شرح می دم پیدا می کنم. (البته همیشه تاکید کردم که شناخت و برداشت های من در وبلاگ ممکنه در طول زمان بدلیل شناخت بیشتر و یا عوض شدن شرایط زندگیم مدام تغییر بکنه...)

 یکی از دلایلی که خیلی از ایرانی ها (یا شاید سایر مهاجرین...) به خاطر اون رنج و سختی مهاجرت رو به جون خریدن، بهتر شدن شرایط  زندگی بوده. هم مادی و هم معنوی – هم اقتصادی و هم فرهنگی. ولی وقتی مهاجرت می کنن، از سطح اقتصادی و اجتماعی پایینتری زندگی دوباره رو شروع می کنن. با امید اینکه پس از مدتی نه تنها شرایط پایداری پیدا کنن بلکه به همون آرمان زندگی بهتر هم برسن. در این مدت، اونقدر درگیر مشکلات مختلف زندگی می شن و شاید سالها تلاش می کنن که نمی فهمن زمان حالشون (در واقع زمان "حال" شون) چطور گذشت. چطور چین و چروک پیری روی صورتشون نشست و چطور بزرگ شدن بچه هاشون رو ندیدن.......

 حالا در این کشاکش، بدلیل غریبه بودن در کشور جدید، مشغله و گرفتاری های اقتصادی، محیط شغلی غیر منطبق بر سابقه شخصیتی فرد، مشکل ارتباط کلامی و احساسی(زبان)، اختلافات بنیادی فرهنگی، امکان دسترسی و ارتباط با هسته ها و طبقه های ایده ال جامعه نیست. در واقع اون قشر فرهیخته که در چند پست قبلی در باره اش صحبت کردیم در مسیر زندگی مهاجر قرار نمی گیره. در واقع فرد به اون جامعه آرمانی که در ابتدا مد نظرش بود یا اصلا نمی رسه و یا خیلی دیر می رسه .... بنابراین ادغام در جامعه جدید برای نسل اول خیلی سخت، و دیرهنگام انجام می شه. به همین دلیل اکثر مهاجرین، مخصوصا مهاجرین به کانادا اجتماع همگون خودشونو تشکیل می دن و با هم معاشرت می کنن. این امر به وضوح و بی هیچ پرده پوشی در جامعه چینی ها، هندی ها، پاکستانی ها و .... مشاهده می شه. از اونجایی که اکثر ما ایرانی ها به باسن مبارکمون می گیم دنبال من نیا بو می دی.... به ظاهر این جامعه بازتر از بقیه هست. مثلا ایرانی ها کمتر از ملل دیگه در قید لباس ملی شون هستن (البته ما ایرانی ها لباس ملی اصلا نداریم...) و یا به راحتی بیشتری در مراسم فرهنگی یا مذهبی غیر از ملت خودشون شرکت می کنن یا از غذاهای ملل مختلف می خورن ...

 بنابراین محیط اطراف شخص همون هست که قبل از مهاجرت بود. چرا که خودش هم جزئی از همون جامعه هست با همون خصوصیات و چالش های فرهنگی که در اجتماع قبلی داشت... ممکنه به اجبار قانون رانندگی بهتری داشته باشه، شاید یادگرفته باشه که نوبت رو چطوری رعایت کنه ولی به سختی می تونین ایرانی پیدا کنین که در ایران اهل مطالعه کتاب نبوده ولی در اینجا خصلت خوب کتاب خوانی رو از جامعه به ظاهر پیشرفته تر گرفته باشه. در مورد عادت های مهمانی رفتن (بعد از ساعت 9 شب برای حفظ کلاس!!)، مهمانی دادن ( تعدد و تنوع غذاهای غیر ضروری)، غیبت و چشم و هم چشمی .....حرف زیاده ولی نمی گم چون بحث منحرف می شه!! همچنین به دلیل کوچک بودن و محدودتر بودن بازار فرهنگی و هنری، آثار فرهنگی عمیق و روشنفکرانه (!!) معدودتری رو در سطح این جامعه می بینی و بیشتر محصولات فرهنگی، هنری سطحی مطرح هستن که برای تولید اونها سرمایه گذاری و هزینه مادی و معنوی کمتری شده و آماده توزیع برای مخاطبین بیشتری هستن.

 نتیجه ای که شرایط فوق تحمیل می کنه اینه که اگر شخص خودش فرهیخته نباشه بسیار بعیده که با تعویض جامغه اطراف بتونه خودش رو بالا بکشه. البته غیرممکن نیست و کمک بسیاری برای موفقیت نسل بعدی هست ولی درحالت معمول و متداول نتیجه همان جمله می شه که " به هر جا که روی آسمان همین رنگ است"

 

 

جامعه فرهنگی کانادا

  کانادا رو کشوری نیافتم که دارای فرهنگ مستقلی باشه. بر خلاف تصوری که در اثر سفر های زیاد به اروپا و آلمان از "خارج" داشتم، اصلا احساس یک جامعه با فرهنگ غنی و منسجم رو به من نمی ده. لایه فرهنگی درونی کانادا رو باورهای بنیادی و سنتی مهاجرانش تشکیل می ده و لایه بیرونی فرهنگی کانادا بسیار تحت تاثیر فرهنگ آمریکایی است. این فرهنگ که من زیاد میونه خوبی با اون ندارم از نظر من نتیجه فرایند رشد یک جامعه سرمایه داری محض (کاپیتالیستی) هست که در اون تمامی ابزار هنر و فرهنگ در خدمت "پول" هست. رسانه ها (Media) با وقاحت تمام حقایق رو می پوشونن و واقعیت ها رو طوری تغییر می دن که به نفع سیستم سرمایه داری آمریکایی باشه. هنر نقاشی، سینما ، موسیقی و .... بنجل و بازاری هست (دکانی برای درآمد مستقیم یا هدایت جامعه به سمت خواستگاه بنگاه های سرمایه. معنویت در جامعه فرهنگی و هنری آمریکای شمالی نقش زیادی نداره. هدف هنر بیشتر جلب مخاطب (درسینما بهش گیشه می گن!) هست تا بیان و به چالش کشیدن مبانی معنوی و فلسفی. حتی کاربرد علم در آمریکای شمالی کاربردی اقتصادی هست تا خدمت به انسانیت و ....

در اروپا و جوامع شرقی اکثر هنرهای کلاسیک و در بسیاری موارد هنرهای مدرن ریشه های مذهبی یا فلسفی  دارن (موسیقی، معماری، نقاشی و ...). تاریخ زندگی اکثر هنرمندان بزرگ چه اونها که منطبق آهنگ و فضای زمان خودشون رفتار می کردن و چه هنرمندان آوانگارد یا حتی آنارشیست نشون می ده که این آثار هنری ریشه های عمیق تاریخی، مذهبی و فلسفی داره و نتیجه نسل ها چالش هنرمندانه با مبانی فلسفی و معنوی هست..... ولی اکثر آثار هنری و محصولات فرهنگی که در لایه قابل دسترسی عمومی جامعه آمریکای شمالی ارائه می شه، بیشتر ( نه همه!!) کلیشه های عامه پسند (پوپولیستی) هستن که برای دریافت پول بیشتر از مخاطب بیشتر و یا توسعه بازار حمایت کنندگان شون ساخته شدن و اگر هم گاهی متفاوت یا متفاوت می نمایانن باز هم تاکتیکی برای جلب و به روز کردن مخاطب هست. کمتر نوایی از این آثار هنری شنیدم که "بر دل نشیند" چون فکر نمی کنم از "دل بر آمده " باشد.

 تلویزیون، سینما و موسیقی در آمریکای شمالی یک صنعت پولساز هست ( همه هالیوود رو می شناسین) تا یک سیستم تولید محصولات معنوی. این باعث شده که احساس کنم بر خلاف تصورم نیاز های روحی من و آرزوهای ارزشی که برای فرزندانم داشتم اینجا به سادگی در دسترس نیست. به هر حال شاید بشه با جستجو و تلاش بیشتر به این مهم رسید ولی از نظر من مهاجرت به کانادا وسیله خوبی برای دسترسی به این اهداف معنوی و فرهنگی نیست.

 در پایان این پست باز هم تاکید می کنم که این مطالب برداشت شخصی من در این لحظه از جامعه ای هست که فقط 2 ساله که در اون زندگی می کنم و آنهم در این جامعه ذوب نشدم (!!). در این پست خیلی ادای جامعه شناس ها رو در آوردم ولی من که جامعه شناس نیستم!!! زیاد جدی نگیرین!!

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک – چرخ بر هم زنم ار آنچه مرادم نشود

سالها بیت بالا شعار زندگی من بود. همیشه همه اهداف معقول در زندکی من دست یافتنی بود. همیشه می گفتم که اگر قراره کاری بصورت معمول انجام بشه، پس اجرای این کار وظیفه تیم اجرایی هست و یک کارشناس موظف می تونه اونو انجام بده. کار من به عنوان مدیرعامل همیشه تصمیم گیری در حل مشکلاتی بود که معمول و روتین نبودن. حالا با استفاده از تجریه، رابطه و یا .... وارد کار می شدم و به هر جون کندنی و با تمام انرژی در جهت حل مشکل تلاش می کردم.

 حالا چرا الان تو کار خودم موندم. اگر بخواد اون شخصیت قدیمی هنوز خودشو زنده احساس کن، می گه که این دوران گذر هست. شما دوستان که پای صحبت من می نشینید و خوانندگان این وبلاگ، دارن دوره انتقال من رو نظارت می کنن. این مثل اینه که در میون یک وزنه برداری سنگین درست در میان کار از وزنه بردار بپرسی که حالت چطوره!! می تونی موفق شی؟ خوب اون جز ناله چی داره که تحویل بده..... شما دوستان عزیزم هم پای درددل من نشستید. درست در میون کار – این به معنی این نیست که بریدم.... به معنی این هم نیست که صد در صد موفق خواهم شد. امید به خدا و من فقط حرکت می کنم.

 

موسسه  Access Employment   

http://www.accestrain.com

مدتها پیش از طریق یکی از دوستان بزرگوارم با موسسه Access Employment آشنا شدم، این موسسه غیر انتفاعی یکی از موسسات متعددی هست که دولت کانادا  سیستم مهاجرت برای کمک به مهاجران و کاریابی اونها ایجاد کرده.  Access Employment تحت کمک مالی موسسات مختلفی تظیر Citizenship and Immigration Canada، Canada Employment، و چند بانک به دوره ها و کارگاه های آموزشی مختلف رو منظور کمک به کاریابی و اشتغال مهاجران برگزار می کنه ) برای اطلاع  از فهرست حمایت کنندگان مالی به وب سایتش مراجعه کنیدhttp://www.accestrain.com). تنها شرط استفاده از خدمات این موسسه دارا بودن PR یا همون اقامت دائم هست. در واقع این موسسه به (کانادایی ها) Citizen  های کانادا خدمات نمی ده و این خدمات فقط برای مهاجرین هست. برخی از خدمات اون مشاوره در تنظیم رزومه برای کاریابی؛ کلاسهای رزومه نویسی و مصاحبه کاریابی، کلاسهای بازاریابی و فروش، نشست های گفتگو برای تقویت زبان انگلیسی، کلاسهای آموزش انگلیسی حرفه ای و.... هست. من در برخی از این دوره ها شرکت کردم که خیلی مفید بودن. ویژگی این موسسه تمرکز بیشتر اون رو اشخاصی هست که متخصص هست و در مورد خدمات اشتغال برای مهندسین و تکنسین ها بیشتر توصیه می شه.

اخیرا دوره ای برای کارآفرینان گذاشتن که به توصیه همون دوست عزیز از اون مطلع شدم و به مدت 3 هفته از 9 صبح تا 4 بعد از ظهر در اون شرکت کردم. در این دوره اشخاص مختلف از موسسات مربوط به کسب و کار در کانادا آمدند و هر کدام ضمن معرفی امکانات و خدمات خودشون، چالش های مختلف کسب و کار و تکنیک های رودررویی با اونها رو آموزش دادن. برخی از اونها عبارنتد از: آشنایی با خدمات  شهرداری تورونتو در رابطه با جواز های مختلف کسب و کار، موسسه حقوقی ConnectLegal که وکلایی رو معرفی می کنه که مشاوره رایگان می دن، بانک BDC (Business Development Canada) که به کسب و کارهای جدید وام میده و کارگاه مفصلی رو درباره تهیه Business Plan برگزار کرد، موسسه حسابداری و فروشنده نرم افزار Quick Book  و آموزش رایگان اون، چند موسسه مشاوره که کارگاه هایی رو در رابطه با فنون معرفی کالا یا خدمات (Peach)، فنون برقراری ارتباط به اشخاص در مراسم و تکنیک های Presentation، مبانی بازاریابی و فروش و ....رو  ارائه کردن....

 من بطور دقیق کلیه کارگاه ها رو ذکر نکردم، در صورت نیاز به اطلاعات بیشتر می تونین به خود سایت مراجعه کنید.

 این دوره خیلی تاثیر مثبتی برای من داشت. اگرچه محل اون در مرکز شهر (Down Town) بود و من هر روز به دلیل ترافیک باید 2 ساعت می رفتم و 2 ساعت بر می گشتم... یعنی از 7 صبح تا 6 بعد از ظهر وقت من رو می گرفت، باز هم خیلی احساس موفقیت و رضایت می کنم. اگرچه اکثر مطالب بطور عمومی برام تکراری بود و در گذشته دوره های متعددی رو شرکت کرده بودم ولی باز هم از زاویه دید جدیدی بود که اطلاعات من رو تکمیل کرد.

 ظاهرا برگزار کنندگان این دوره هم اونو خیلی جدی گرفته بودن بطوریکه هم در طول دوره مرتب 2 نفر علاوه بر مدرس در کلاس حضور داشتن و به شرکت کنندگان کمک می کردن و هم 2-3 روز آخر به ما توصیه کردن که با لباس رسمی بیایم .... و مراسم فارغ التحصیلی گرفتن و ... . از فارغ التحصیل های دوره گذشته دعوت کردن که بیان و برامون از موفقیتشون حرف بزنن و .... و از 3 شبکه تلویزیونی هم با 3 دوربین آمدن و فیلمرداری و مصاحبه و ....که به نظرم رسید نوعی نمایش بود برای حمایت کنندگان مالی این موسسه بود ولی به هر حال به نفع ما بود و از همین بابت هم راضی هستم و هم متشکرم.

 

1/1/0002  مبارک باد

 24 ژوئن سالگرد دومین سال ورود ما به کانادا است. و امروز بر اساس تقویم هجری خانواده ما –  1/1/002هجری خواهد بود!!! در دو سال گذشته خاطرات شیرین و تلخی داشتیم که صرفنظر از محل اقامت همه خانواده ها کما بیش تجربه و تحمل می کنن. خدا رو شکر می کنیم که سلامتیم و توانستیم علی رغم فشار اقتصادی سال گذشته به نحو قابل قبولی زندگی را اداره کنیم. در این دوسال با جامعه کانادا بیشتر آشنا شدیم ولی هنوز فرصتی برای اختلاط در خانواده های کانادایی پیش نیامده. این یکی از اهدافی بود که داشتیم ولی متاسفانه برای رسیدن به این هدف تلاش زیادی نکردیم. جامعه ایرانی (اقوام و دوستانی که در اینجا یافتیم) بسیار با محبت و صمیمی هستند و در این 2 سال به هیچوجه احساس غربت و تنهایی نکردیم.

 در نیمه دوم سال (سال هجری ما) تغییرات نرخ برابری ارز شوک سختی را بر من و خانواده وارد کرد. تمامی پس انداز و دارایی های نقدی که در بانک های ایرانی نگهداری کرده بودیم به 1/3  تقلیل پیدا کرد و تاثیر جدی بر محاسبات و پیش بینی های من گذاشت. در سال 2013 مجبور شدم که اجاره دفتر رو کنسل کنم و فعالیت های شرکت جدید رو به زیرزمین انتقال بدم. فشار اقتصادی باعث شد که به فکر پیدا کردن شغل استخدامی هم بیفتم و اقداماتی در این زمینه هم انجام دادم ولی هم خیلی جدی نبود و هم شرکت های کانادایی تمایلی به استخدام کسی که سالها صاحب و مدیر یک شرکت بوده ندارن. پنهان کردن این امر نیز خیلی امکان پذیر نیست.

در مجموع از مهاجرت راضی هستم ولی هر چقدر می گذره هزینه این مهاجرت بیشتر به چشم می اد. درسته خیلی از چیزهای زندگی رو نیمی شه با واحد پول اندازه گیری کرد ولی به هر حال اهداف مادی که انسان پیش روی مهاجرت قرار می ده می تونن ارزش معقولی داشته باشن. وقتی هزینه ریالی تمام شده آنچه در کانادا بدست آوردیم و بدست خواهیم آورد در 3 ضرب می شه  اونوقت آدم به عاقلانه بودن انتخاب خودش شک می کنه. از طرف دیگه پس از 2 سال اقامت در کانادا ، خیلی توقعاتی که از جامعه پیشرفته غربی انتظار داشتیم  غیر قابل دسترسی می بینیم و خیلی عیب های پنهان جامعه هم خودشو نشون می ده. از ده ها هدف معنوی و مادی چند تایی باقی می مونن که مهمترینشون تحصیل و آینده بچه هاست. حالا اگر این رو هم شل بگیریم شاید اونوقت احساس باخت به آدم دست بده. مهمتر از اون ارزش های معنوی (شخصیت و روابط اجتماعی، موقعیت شغلی، روابط عاطفی با اقوام و دوستان) هست که هزینه کردیم تا به ازای اون به اهدافی در کانادا برسیم.  

 به هر حال کانادا نه تنها مدینه فاضله نیست بلکه آنچه از یک کشور پیشرفته غربی انتظار داریم هم نیست. خدمات اجتماعی مثلا کیفیت اتوبوس ها، پست بهداشت و درمان اگرچه چدین برابر از ایران بهتره ولی در مقایسه با کشورهای پیشرفته اروپا خیلی ضعیف نشون می ده. از لحاظ فرهنگی که سطح فرهنگی، هنری کانادا به صورت چشمگیری بنجل و بازاری Commercial هست!! به جرات می تونم بگم که برنامه های تلویزیون ایران ( یا حد اقل برنامه هایی که در ایران قابل دریافته) به مراتب از برنامه های تلویزیونی آمریکای شمالی بهتره!! به ندرت بشه یک کانال تلویزیونی مناسب پیدا کرد!! حتی کانالهای  Discovery و  National Gegrapy  اینجا که کلی هم دارم ماهیانه برای اونها پول می دم با بقیه دنیا فرق داره و اکثر اونها تکراری و بی ارزش هستند!

 من با جوانان فرهیخته بیشتری در ایران برخورد می کنم تا جامعه جوان اینجا !!! در سفری که در ایران بودم از یک برنامه تاتر که به نحو ویژه ای هم برگزار می شد دیدن کردم. ضمن تبریک و تشکر از زحمات این جوان های نازنین و پر انرژی و آگاهی باید بگم احتمال برخورد من یا اختلاط فرزندان من با چینن گروه های جوان فهیخته ای در کانادا خیلی کمتره!!!  احساس می کنم در زمینه های فرهنگی و هنری نه تنها از اروپا بسیار ضعیف تر هست بلکه از ایران هم عقب مانده تر هستن. در نگاه سطحی باید گفت جامعه آمریکای شمالی یک جامعه بنجل، بازاری، مصرفی و بی محتوی عمیق فرهنگی هست!!!! شاید هم 5 سال دیگه بگم ارزیابی مت اشتباه بوده، نمی دونم!!!

 در پایان امیدوارم سال هجری جدید رو به همه مهاجران و تمامی جهانیان مخصوصا کانادایی ها تبریک می گم و آرزوی سلامتی م موفقیت همه رو دارم. 

باز هم آلمان، باز هم ایران

روز دوشنبه 14 ژانویه برای رسیدگی به برخی کارهای تجاری به آلمان سفر می‌کنم. 3 روز آنجا می‌مونم و برای یک اقامت طولانی تر از سفرهای قبلی به ایران می‌رم. در مدت 1.5 سال گذشته به همت همکاران عزیزم و مخصوصا جانشین گرامی، شرکت ایران علی‌رغم شرایط بد اقتصادی و تحریم‌ها کمابیش به اصطلاح سرپای خود باقی مونده که این مطلب بسیار قابل تقدیره. ولی به هر حال باید برای ایجاد تحرک بیشتر و حل و فصل برخی مشکلات خودم حضور داشته باشم. در سفرهای گذشته بیش از دو هفته اقامت نداشتم و فرصت زیادی برای رسیدگی به همه امور نبود ولی اینبار می‌خوام بیشتر بمونم و فرصت بیشتری رو صرف کارهای باز مونده صرف کنم. زندگی تنها و مجردی برای مدت چند هفته ممکنه برام کمی سخت باشه ولی خوب چه می‌شه کرد تابحال هم خیلی غفلت کردم و زیادی خوش گذشته. کمی هم باید سختی کشید....

تولدی دیگر

حیلی‌ها مهاجرت رو به تولدی دیگر تشبیه کردن. ولی منظور از تولدی دیگر شمع و کیک و مهمانی نیست!! برای نوزادی‌که رشد کردهT ، نیازهای بیشتری داره و در اثر فشار رحم مجبور می شه از شکم مادر خارج بشه اوضاع زیاد هم خوشایند نیست. قطع بند ناف و اولین تنفس همان، شوین و گریه نیز همان. گریه‌داره، حتما ترس و نگرانی هم داره. حتما خطر هم داره. حتما احتمال مرگ و یا ناقص به دنیا آمدن هم هست. قرار نیست وقتی پا به دنیای جدید می‌گذاری خوش یگذره....البته ارتباط نوزاد با مادر به این سادگی قطع نمی شه. نیاز به آغوش و گرمای بدن مادر، سینه مادر و حمایت اون تا مدتها و سالها باقی می‌مونه. ولی نوزاد با گذروندن سختی‌ها بالاخره روی پای خودش می‌ایسته.

 شرایط اکثر مهاجران نسل جدید هم همینه. اکثر کسانی که با شرایط اقتصادی خوب و خیلی خوب مهاجرت کردن و در کشور خودشون پس از سالها تلاش به شرایط زندگی مطلوب یا خیلی خوبی رسیده بودن، بدلیل تفاوت‌های اساسی سیستم اقتصادی و اجتماعی اینجا خودشون رو "بازنده" می‌بینن. باید این واقعیت رو بپذیرم که درسته که در ایران زندگی مرفه و شغل و موقعیت اجتماعی خوبی داشتیم ولی اون شرایط (خوشبینانه) در اثر تلاش 20-30 سال و مبتنی بر امکانات و شرایط ایران بدست آمده. پس نمی‌تونیم توقع داشته باشیم که به زودی در مدت 1-2 سال به اون سطح زندگی برسیم. اگرچه تجربه و سرمایه می‌تونه کمک زیادی کنه ولی از طرف دیگه زبان و شکاف فرهنگی و اجتماعی خودش وزنه سنگینی برای حرکت به جلو هست.

 در مطالعه وبلاگ‌های دوستان به پست جالبی برخوردم که 90% حرف دل من رو می‌زد. در وبلاگ "کامیار مهاحری دیگر" و در پست "چه کسانی نیایند"، اگر از برخی قسمت‌های این پست که من با اون موافق نسیتم بگذریم اکثر نکات اشاره شده واقعیت‌هایی است که می‌تونه برای مهاجران جدید موجب تفکری مجدد بشه!!! 

برای راحتی مراجعه خوانندگان عزیز به ویلاگ "کامیار مهاجری دیگر" لینک اون رو اینجا می‌گذارم. نظرات و جر و بحث برخی از خوانندگان کم ظرفیت اون وبلاگ هم برای انبساط خاطر خوبه!!!

http://kamixcanada.blogfa.com/

کسب و کار در کانادا

 پس از مدتها اراده فرمودیم که بنویسیم!!!

 دوستانی که من رو می‌شناسند و یا کسانی که وبلاگ من را خوندن، می‌دونن که من با برنامه کسب و کار مشخصی (Business Plan) برای مهاجرت به کانادا اقدام کردم. مهاجرت ما تحت عنوان "کارآفرینی  ”Entrepreneur یا "برنامه انتخاب استانی Provincial Nominee Program" بود. در واقع من با برنامه کسب و کار مشخصی پذیرش شده بودم و نه تنها به منظور اخذ اقامت دائم بلکه واقعا قصد داشتم و دارم که این کسب و کار رو ایجاد کنم و توسعه بدم. یکی از دلایل اصلی و انگیزه‌های مهاجرت این بود که بتونم در شرایط و امکانات بیشتری و با نیروهای کاری متخصص‌تری به حرفه‌ای که علاقه داشتم ادامه بدم. کار من در ایران " مشاوره، تامین تجهیزات ابزاردقیق و اجرای پروژه‌های اتوماسیون صنعتی بود که به اندازه یک شرکت متوسط در اون موفق بودیم. برنامه کسب و کار در چندسالی که در انتظار پیشرفت مراحل پرونده مهاجرت بودیم رفته رفته تکمیل‌تر شد و به نظر برنامه مشخص، کامل و واقع‌بینانه‌ای بود که احتمال موفقیت اون خیلی زیاد بود. در نظر گرفته بودم که حدود300,000  دلار در مدت 2 سال هزینه کنم تا بتونم بعد از 5 سال شرکت رو به سود‌دهی برسونم- در 1 سال اول برنامه نقریبا در مسیر پیش بینی شده اگرچه کمی کند پیش رفت و من بطور کلی راضی بودم. دفتری در محل تجاری خوب اجاره کردم و دستیاری رو به کار گرفتم و فعالیت خودم رو از برسی بازار، بازدید نمایشگاه‌ها و شرکت در کنفرانس‌ها شروع کردم. متاسفانه چیزی که در اون برنامه پیش بینی نشده بود سقوط ناگهانی نرخ برابری ریال در مقابل دلار بود. این اتفاق که با این مقدار تغییر غیرقابل تصور بود، باعث شد توانایی مالی من به شدت افت کنه و در واقع نه تنها دارایی‌ها و نقدینگی من 1/3  بشه بلکه درآمدی که از فعالیت شرکت ایران نامین می‌شد هم به شدت افت کنه. این حادثه نه تنها تمامی توان من رو برای ادامه برنامه کسب و کار گرفت بلکه ادامه تامین معاش و هزینه‌های روزمره خانواده رو با نگرانی روبرو کرد. تامین هزینه‌هایی که قبلا از محل درآمد و یا نقدینگی‌های ریالی بود سخت و یا ناممکن شده بود......

 حالا باید تصمیم می‌گرفتم که چه کنم. پس از چند روز افسردگی، به خودم گفتم که باید هر چه سریعتر بند ناف خودم  رو از ایران قطع کنم. این کار چطور باید انجام بشه. این پست ضمن شرح خلاصه تصمیم‌های مختلفی که در این اواخر گرفتم می‌تونه برای کسانی که قصد دارن کسب و کاری رو در کانادا ایجاد کنن مفید باشه.

 بیشتر کسانی که با سرمایه مناسبی در حدود 200,000 الی 500,000 دلار به کانادا می‌ان در مواردی مثل زیر سرمایه گذاری می‌کنن و این شغل رو ادامه می‌دن.

ساخت و ساز مسکن: با نقدینگی حدود 300,000 دلار می‌شه وارد این کسب و کار شد. با پیش پرداخت 150,000 دلار می‌شه به کمک بانک ملکی رو که خیلی فرسوده هست خرید و باز هم به کمک بانک اون از پایه ساخت یا بازسازی کرد و بعد فروخت. این فعالیت با سودی حدود 10% تا 15% در سال داره که به عوامل زیادی بستگی داره. مثل تجربه کاری و شناخت منابع، پیمانکارن منصف، مدیر پروژه درستکار و تغییرات نرخ مسکن. از اونجایی که در کانادا مخصوصا اونتاریو و حومه تورونتو تعییرات نرخ مسکن همیشه صعودی نیست و بر خلاف ایران گاهی هم قیمت زمین و مسکن در برخی مناطق و یا کلی پایین هم می‌اد لذا این فعالیت دارای ریسک زیادی هست.

 خوراک و رستوران‌داری: خرید جواز یکی از رستوران‌ها یا ساندویچی یا پیتزا فروشی های زنجیره ای هم یکی از مشاغلی هست که تازه واردین به اون جذب می شن. همیشه و در همه جای دنیا غذا و در واقع حرفه‌های شکمی خیلی سودمند هستن و ریسک اونها کمتره. جواز یک شعبه رستوران Subway رو می‌شه با 300,000  تا  500,000 دلار خرید و پس از طی کردن دوره آموزشی مشغول به کار شد. این حرفه نیاز به تلاش و زحمت شبانه‌روزی داره و خیلی وقت گیر هست. استخدام و اداره افراد نیاز به شناخت دقیق این حرفه داره و در اوائل کار نمی‌شه متکی به کارگر یا مدیر ناظر بود. بانک‌ها تا درصد زیادی در این کسب و کار مشارکت می‌کنن. درآمد خالص چنین رستوران‌هایی مثلا Subway بنا به محل خیلی متفاوته ولی بطور خیلی تخمینی می شه گفت که با سرمایه گذاری حدود 400,000 دلار می‌شه درآمدی حدود 50,000  الی 60,000 دلار در سال داشت (بدون کسر مالیات).البته با تلاش شبانه روزی و یک کارگر ساده. جواز رستوران‌های زنجیره ای دیگر نظیر Pizza Pizza و یا McDonald در حدود 800,000 تا 1,500,000  دلار فروخته می شه!!!

 سایر فروشگاه‌ها یا خدمات زنجیره‌ای Franchises :  فروشگاه یا دکان های ارائه خدمات مختلف دیگری هم وجود دارند مثل خشکشویی، نمایندگی UPS (یک پست سریع مثل DHL) و Print Shop (ماشین چاپ و تکثیر انبوه و رنگی و ...) که از اونها درآمدی حدود 30,000 الی 40,000 دلار در سال رو در مقابل سرمایه‌ای حدود 200,000 تا  300,000 می توان انتظار داشت ولی خطر مهم این کسب و کارها اینه که اگر خریدار نتونه بهتر از کسی که قبلا اون کسب و کار رو داشته، اون رو مدیریت کنه و رکوردهای فروش در سالهایی که اون کسب و کار رو در اختیار داره افت کنه انوقت نمی‌تونه اون رو یه قیمتی بیش با حداقل برابر قیمت خریداری بفروشه و ضرری که در آخر پیش می‌اد همه سود اندک چند سال گذشته رو از بین می‌بره و دکان می‌مونه رودستش!!! بنابراین کسی که وارد چنین کسب و کار‌هایی می شه باید مطمئن باشه که اون کسب و کار رو از اونی که بوده بیشتر رونق می‌ده و خوب اگر قرار بود کسی از اون دکان سودی بهتر ببره چرا اون رو فروخته ؟.....

 استخدام مثل بچه آدم: این یکی از معمول‌ترین قدمهایی هست که مهاجرین مخصوصا مهاجرین جوان بر می دارن. اسنخدام در حرفه‌های مرتبط و یا نیمه مرتبط امکان پذیره ولی نیاز به تلاش، صبوری، تنظیم رزومه‌های مناسب، ایجاد ارتباطات و ... داره. برخی خوش‌شانس و برخی در این زمینه بدشانس یا کم تلاشن و مدتها در جستجوی کاری مناسب هستن. همه مهاجرین از همه کشورها در برخی شرایط یکسان و رخی اوقات شرایط متفاوتی دارن. سابقه کار کانادایی !! از مهمترین نیازهای استخدام هست. آشنا و ارتباطات، مدرک تحصیلی کانادایی یا مدرک مهندسی حرفه‌ای کاناداProfessional Engineer  خیلی مهم و تعیین‌کننده هست. تقریبا هیچ کدام از مهاجرین نمی‌تونن در سطح تخصصی و یا مرتبه اداری که در کشور خودشون داشتن کار پیدا کنن ولی امکان پیشرفت برای افراد پرتلاش زیاده و به زودی در حرفه خودشون مراتب ترقی رو طی می‌کنن (البته ایرانی‌هایی که فکر می‌کنن باهوش‌ترین مردم دنیا هستن و .... مدرک فلان دانشگاه رو دارن ..... جیزی نمی‌گم خودتون حدس بزنین!!!). در این رایط مخصوصا در اوایل استخدام درآمد سالیانه در شرایط خیلی خوب زیز 50,000 دلار در سال هست و خدود ضرورت ذاره که زن و شوهر هر دو شاغل باشن. این کار فعلا در برنامه من نیست چون من نیاز به سفر اتفاقی به ایران دارم و فکر نمی‌کنم بتونم بعد یکی دو ماه کار بگن Mr. I am a book on the table Please vacation!!! . !!!!

خلاصه جونم واستون بگه که اوضاع مالی و روحی و ... زیاد مناسب نیست. هر روز با یک تصمیم از خواب بیدار می‌شم و با یک برنامه دیگه به خواب می رم. تامین ارقام فوق برای برخی از کسب و کارهایی که گفتم تا چند ماه پیش امکان داشت ولی حالا با این تغییر نرخ ارز دیگه ممکن نیست...... امیدوارم بتونم به یک انتخاب درست برسم. در حال حاظر تامین معیشت خانواده در الویت اساسی هست و ممکنه برای این منظور هر کاری که شرافتمندانه باشه انجام بدم و به خیلی کارها که قبلا فکرش رو نمی‌کردم تن بدم. درآمد ایران کافی نیست. در حال حاضر ماه‌هاست که ترکیبی از درآمد ایران و پس‌اندازهای گذشته زندگی ما رو تامین می‌کنه. بدلیل هزینه زیاد از دفتر خارج شدم و اجاره اون رو برای سال جدید تمدید نکردم. دستیارم هم به دلیل تحصیل در دانشگاه دیگه نمی‌اد و من شخص جانشین استخدام نکردم. سفرهام و ملاقات‌های تجاریم رو کم کردم ولی ادامه می‌دم.  خانواده در حالت "ریاضت اقتصادی" هستیم که متاسفانه نتونستم خوب مدیریت کنم و باز هم ولخرجی می شه مخصوصا ایام کریسمس و سال نو. روزهای نیمه تعطیل می‌گذرن و از فعالیت خودم راضی نیستم. ..... دچار سردرگمی شدم. برخی کارهام رو که شب و یا روزهای قیل تصمیم گرفته بودم که انجام بدم فراموش می شن یا پشت گوش می افتن. بیشتر روزها رو به ملاقات و مذاکره با اشخاصی می‌گذرونم که تجربه، ایده و یا برنامه ای مثل ملک آماده فروش یا دکانی برای فروش دارن می‌گذرونم و یا راه و چاه اخذ وام بانکی مرتبط و .... رو برسی یا تحقیق می کنم. روزگار خوبی نیست ... از خودم راضی نیستم.

 

 

 

 

سطح زبان انگلیسی در کانادا

مخصوصا تیتر این پست رو اینچنین گذاشتم تا کسانی که به دنبال اطلاعات بیشتری در این زمینه هستن براحتی در موتورهای حستجو (البته بجز گوگل که تحریم شده!) اونو پیدا کنن. امیدوارم بتونم در این پست خیلی صریح، صمیمی، رک و صادقانه موضوع رو انتقال بدم.

 آقا جون یا خانم محترم ! اگه ILETS 6 که هیچ 8 یا 9 هم داری فکر نکن وقتی آمدی کانادا مشکل زبان نداری. اینجا گوش کردن به سخنرانی ها یا خوندن متن‌های ادبی مشکل نیست. مشکل حرف زدن و درک مطلب گویش روزمره آدمهای معمولی از مناطق مختلف آمریکای شمالی هست. تازه بدبختی لهجه و صجبت کردن ایرلندی ها، اسکاتکندی ها و ... هم هست. از اون بدتر چینی ها و هندی ها که هم غلط صحبت می‌کنن، هم خیلی بد تلفظ  می کنن. تازه هر چقدر هم بخوای لهجه صحیح حرف بزنی بازم حرف آدم رو هم نمی فهمن. جوانهایی که تو مک دونالد یا فروشگاه ها یا تو گیشه ها هم کار می کنن که فاجعه هستن. حتی خود کانادایی ها هم نمی ‌فهمن اونها چی می‌گن. بقدری سریع، جویده و با Slang های ویژه روز صحبت می‌کنن که می‌خواهی با کلمات محبت‌آمیز نسبت به عمه‌های محترم معلم زبان‌های ایرانی عرض ارادت کنی. البته اونها واقعا تقصیر کار نیستن. مشکل اینه که لهجه ما ها مخصوصا کسانی که تو میان سالی مهاجرت می‌کنن هیچوقت درست نمی‌شه. البته کانادایی‌ها مخصوصا افراد نسبتا تحصیل کرده و یا ملیت‌هایی که یک نسل در کانادا بودن در اکثر اوقات این لهجه‌های مشکل‌دار رو می فهمن چون مغزشون خیلی سریع لغت صحیح رو تو گنجینه لغتشون پیدا می‌کنه ولی این کار برای ما خیلی سخته. تجسم کنین که یک آدم نسبتا با سواد بیاد تو یک بقالی و بگم: جناب آقای فرشنده اینجانب در نظر دارم یک بسته خمیر دندان ابتیاع کنم. شما چه پیشنهادی دارید؟ بعد بقاله داد بزنه "حسن، دمت گرم یک تکون بده خودتو از اون بالا او پونه رو بنداز بغل آقا!!! .

 

دخترحانم‌ها و آقا پسرهایی که کلی کلاس می‌گذارین و اطوار می‌آین که فیلم خارجی می بینن و یک بار محض امتحان 10 دقیقه از گویش سریال های روزمره اینجا رو رو کاغذ بیارن. (نه اینکه از ظاهر و حرکات بدنی بازیگر چیزی بفهمن و تفسیر کنن. چشماشونو ببندن، گوش بدن بعد متن رو بنویسن. خدا به فریاد برسه وقتی که برخی از این ها بخوان کسی رو بپیچونن و یا بخوان دستش بندازن یا خیلی خوش بین باشیم بخوان شوخی کنن. قیافه مهاجرین انگلیسی دان ILETS=8 دیدنی هست. خانم، آقا ادعا نکنین. با مدرک 6-7-8 می‌آین اینجا، قیافتون سر کلاس دانشگاه یا کالج دیدنی هست. خیلی ها (مثل خودم) که 20-25 سال سابقه سفر، شرکت در سمینار، کلاس درس و کنفرانس و جلسه تو اروپا داشتن. در مقابل لهجه های محلی مردم امریکای شمالی قیافه مادر مرده ها رو پیدا می کنن. دقیقا مثل همشهری های آذری ما که برخی از اونها کلی هم سواد دارن ولی از اردبیل آمدن تهران. حتما خیلی ها رو مثل عموی من دیدین که وقتی جوانها با اونها صحبت می کردن و مثلا یک جوک تعریف می کردن مدتی هاج و واج نگاه می کردن و بعد می گفتن "بعلی!!!"

 

آن مرد آمد. آن مرد با فرغون آمد

حدود چند هفته پیش یکی از اقوام خونش رو بازسازی می‌کرد، من هم رفته بودم کمک در اسباب کشی و همجنین کمک لفظی (عادت اکثر ما که وقتی کسی داره کاری انجام می‌ده چند نفر دورش جمع می شن و مثلا وقتی داره چیزی رو کارگرا بلند می کنن اونها "هین" می‌گن). بگذریم، در زمانی که اونجا بودم یک کارگر (احتمالا افغانی یا ایرانی) در حال کار بود و با فرغون نخاله ها رو از تو ساختمون بیرون می‌آورد. لحظه‌ای تو خودم  رفتم. به خودم گفتم خوش بحالش. تو این ایام داره حداقل روزی 200 دلار پول تو خونه می‌بره!! من 1 سال بیشتره که که بیکارم ( بی درآمد در کانادا) و منبع مالی من فقط درآمد ایران هست و پس‌انداز. دیگه داره فشار خیلی زیاد می شه. باید هر طوری شده یک کار، حتی با حداقل درآمد پیدا کنم. ما تو برنامه مهاجرت مدت 2 سال هزینه زندگی و نداشتن درآمد رو پیش‌بینی کرده بودیم. حتی قرار بود که منابع مالی ایران هزینه های اولیه شرکت جدید رو تو کانادا تا مدتی تامین کنه. ولی اصلا این جهش نرخ برابری ارز رو پیش بینی نکرده بودیم. قرار بود زندگی بهتری رو در اینجا داشته باشیم. حالا با صرفه‌جویی سطح پایینتری از رفاه و امکانات به خانواده تحمیل شده. هر چه هم بیشتر صرف‌جویی می‌کنیم باز هم دلار گرونتر می‌شه. معادل ریالی هزینه‌ای که اینجا می شه خیلی وحشتناکه و غیرقابل تحمل. از طرفی برنامه کار و کسبی که داشتم هم به زودی جواب نمی‌ده و هم خیلی مشکل‌تر از اونی هست که حدس می‌زدم. کار داره خیلی سخت می‌شه. اهدافی که برای اون به کانادا اومدیم داره جاشو به تامین حد‌اقل معیشت زندگی می‌ده. من کمتر می‌تونم برای بچه‌ها وقت بذارم. اون هم درست موقعی که به من احتیاج دارن. قصد داشتم اینجا به تحصیل ادامه بدم، قصد داشتم فعالیت‌های فرهنگی یا اجتماعی داشته باشم. سفر‌های کاری خودم رو خیلی کم کردم. چند ماه‌هست که ایران نرفتم و حتی خانواده هم نتونستن تابستان رو ایران باشن. حتی اگر موردی مثل سفر با اورلاندو پیش آمده وقت و دل و دماغ خوش‌گذرونی جانبی نداشتم. دو هفته قبل از سفرم در یک سری کلاس‌های کاریابی شرکت کردم (رزومه نویسی، رفتار هنگام مصاحبه استخدام و ...). تصمیم دارم دنبال یک کار در سطح تکنسینی یا کارمندی باشم. راه دیگری نیست. دیگه نمی‌شه رو درآمد ایران حساب کرد. از طرفی اگر بطرز فوق‌العاده‌ای خوش شانس باشم، بعیداست بتونم شغلی با در آمد خالص بیش از 3000  تا 3500 دلار پیدا کنم که اون هم حتما باید تمام وقت باشه. ولی زندگی ما چهار نفر + قسط اتومبیل و قسط خونه + بیمه‌ها خیلی بیشتر از این هزینه داره. فعال شده کسب و کار خودم (شرکت جدید) هم به وقت و تلاش شبانه روز نیاز داره و هم سفرهای متعدد و هم زمان زیاد. اوضاع خوب نیست. تنها چیزی که به من امید می‌ده همین تصویر معروفی هست که زیاد تو Facebook چرخیده.


ه.