رنگ‌ دیگر را تابی نیست!

حکایت جوجه اردک زشت و همه شنیدیم، درد تنهایی و پذیرفته نشدنه جوجه اردک با تبدیل شدنش به قویی زیبا به دست فراموشی سپرده شده در طول تاریخ! حالا فکر کنید که جوجه اردک زشت تا ابد متفاوت و غیر قابل درک می موند؛ بعد چی می شد؟ ایا بازهم داستان توی ذهن کسی می موند یا همه به توافق نظر می رسیدن که حتما یه اشکالی هست توی این موجود که اینهمه متفاوته! 

حکایت جوجه اردک زشتی که هرگز شکل گروهی نشد یا گروهشو هرگز پیدا نکرد حکایت ادمهای کمی نیست.  همه جا هستند این ادمها، جامعه ی غرب با همه ی پیشرفتش هنوز به درک خوبی از قبول ادمها همانطور که هستند نرسیده چه برسه به جهان سوم! جامعه ی ایران هرگز متفاوت بودن و تحمل نکرده، نه مرد نه نه زن نه بچه هیچ کس تاب یه ادم که تو قالب ذهنیش نگنجیده رو بدون هیچ برچسبی قبول نکرده. اگه بشه یه اسمی روش گذاشت، اومممم، درک، یه جایی جاش می دیم، می تونیم بهش بگیم یه کم خله، شاید سبک سره، شاید بیشتر شبیه مردها/ یا زنها(جنس مخالفه) متکبره و هیچ کس و قبول نداره( یا به سوادش می نازه یا خوبه که سواد درستی هم نداره) ! خلاصه باید یه برچسبی بزنن روش تا بشه تحملش کرد. البته نه اینکه حالا که برچسب گذاشتن ولت کنن خودت باشی، از هر لحظه حتما استفاده می کنند که ارشادت کنن که بدبخت نفهم تو با بقیه فرق داری و باید دست و پاتو جمع کنی! 

توی ایران باشی و با جمع فرق داشته باشی اسونتره تا ایرانی باشی، متفاوت باشی و توی ایران نباشی اما بخوای تو جمع ایرانی ها باشی! انگار اینجا پاسدارهای قالبهای کلیشه ای وظیفه ی شخصی و ملی خودشون می دونن که با هر سلاح ممکنی تلاش کنن که تفاوتهای تو را  رفع و درمان کنن تا ارث اجدادمان، یه گروه گوسفند شبیه هم، پاسداری کرده باشند. 

حالا جوجه اردک زشت از اینجا مونده ، از همه جا رونده است! قبلا هم خیلی تلاش کرده  فقط طناز باشه، خوب غذا درست کنه و نه خیلی بسته بپوشه نه خیلی باز(اندازهی بازی و بستگی رو پاسداران گوسفند پرور مشخص می کنند)  تو جمع نه خیلی ساکت باشه نه خیلی پر شر و شور ( باز هم اندازه شو پاسداران گوسفند پرور مشخص می کنند) اما جواب نداده! فقط مشکل این حاست که حالا جوجه اردکه زشت نه دیگه جوجه است، نه جان مهاجرت داره نه جای مهاجرت داره نه پر پرواز نه توان تنها ماندن. انگار این شد تاوان متفاوت بودنش! تا جان در بدن دارد باید خودش نباشد...

چی چیو می سازه!

این روزها همه چی زیباست، اسمان ابی و قشنگ، سبزی درختها دلچسب و نوای پرنده ها گوش نواز. این روزها همه چی دوستداشتنی است؛ مردم سفید و سیاه ، کوتاه و بلند، مهربان و نامهربان اطرافم دوستداشتنی هستن. کارم، روتین و یکنواختی زندگی، شام  رژیمی دورهمی، دوستان باوفا و بی وفا، اونهایی که دوستشون دارم و ازم دورن و انهایی که بودن و نبودشون فرقی نداره و بغل گوشمن همه و همه دوست داشتی اند. این روزها همه ی موسیقی ها گوش نوازند؛ راک ،جز،کانتری،پاپ و البته پینک و حامد همایون ، حتی رپ دیوانه وار جارو بدست هومان همه و همه گوشنواز و دوست داشتی هستن. 

دارم تلاش می کنم تا بگم که من این روزها حالم خیلی خوبه! هیچ چیزی توی زندگی ام تغییر نکرده، نه بهتر شده نه بهتر. نه رابطه ی جدید، نه پول بیشتر ، نه شغل بهتر فقط من حالم خوبه بنابراین همه چی این روزها زیباست! و این نشون میده که حال ادم چه تاثیر بزرگی داره روی طرز فکر ادم! همین چند روز پیش بود که از ته دلم معتقد بودم که همه چی نفرت انگیزانه زشت و ازار دهنده است! همه ی مناظر، ادمها و صداها ازاردهنده و زشت بودند. من زجر می کشیدم از مشکلات (به نظر خودم) بزرگ و حل نشدنی زندگیم! هیچ کس منو درک نمی کرد، شغلم تحقیر کننده و خسته کننده بود، مردم اطرافم احمق و همه صدا ها گوش خراش بودند! همه اونها واقعیت داشت چون من حالم اون روزها بد بود! طرز فکرم دنیامو می ساخت و دنیام منو. 

همه چی به همین اسانی نیست، وقتی که حالت خرابه باورت نمی شه که دنیا به این زشتی که تو می بینی نیست.خیلی مطالعه و تمرین می خواد که بشه طرز فکر و عوض کرد. خیلی پشتیبانی و همدلی لازمه! کاش یاد می گرفتم که چطور این و به خودم یاد اوری کنم که این طرز فکر منه که دنیامو می سازه! کاش یه دکمه بود که دفعه ی دیگه که حالم خراب و سیاه شد فشار بدم و زیبایی های امروز و به یاد بیارم، به یاد بیارم که دنیا سفید و سیاه نیست، دنیا رنگین کمونه. کاش اصلن حال هیچکس هیچ وقت خراب نباشه...

نگاهی به پشت سر!

۱: سال ۷۸- تازه مهاجری جوان  در پایتخت، زخمی از نژاد پرستی و برتری طلبی. خیابانهای پایتخت به مثال هرزه خانه و چه  طعمه ای بهتر از زنی زیبا و جوان با سری پر شور و جانی پر انرژی . زنده ماندن در ان ناکجا اباد توانی می خواست که من داشتم، جنگیدم و سر افراز بیرون امدم. نه بازیچه ی  هوسی شدم نه باج به قدرتی دادم. نه تن به خستگی و نه دل به ناامیدی. 

۲: تابستان داغ، قلب شکسته و  جیبت ورشکسته! نه پول سفر داری و نه  رمق برای تغییر. طفل سه ساله ای داری که تنهای اش به تنهایی تو گره خورده، انگار درد بچه را از درون رگهای خودت حس می کنی. تابستان است و داغ. بیست هزار تومن خرج می کنی و ته مینی بوسی به سمت شمال می نشینی. می روی جایی که فقط نفس  کشیدن شاید اسانتر باشد.  قلبت پر از درد های گفته و ناگفته اما شادی مرد و طفل ارامت می کند. مینی بوس ارام ارام جاده ی هراز را طی می کند به سویی که نفس کشیدن ان زمان اسانتر بود. 

۳: بعد از ظهر یه روز زیبای تابستانی، پایتخت کانادا. در یکی از هزار جزیره ی بین کانادا و امریکا نشسته ای و به امریکایی های ان طرف اب می بالی که خدمات بهداشتی رایگان داری. برهنه، مست اما ایمن از هوای ازاد لذت می بری. نه کسی نگاهت می کند، نه مسخره . طعمه ی هیچ هوسی نیستی، موضوع هیچ تحقیری نیستی و از صدای خنده های طفل دیروزت که حالا مردی شده بلند تر از خودت، کودک خردسالت که دنیای متفاوتی را تجربه می کند و مرد که هنوز شادی اش شادت می کند، لذت می بری و نا خوداگاه یادت می اید که روزی تازه مهاجری بودی در پایتخت، زخمی از نژاد پرستی و برتری طلبی و تابستان داغ بود و قلبت شکسته  و مینی بوس هلک و هلک می رود سویی برای نفس کشیدن! 

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

۱: زندگی عجب داستان پیچیده ای داره. عجب ناگفته ها و ناپیدا شده ها! هر روز یه ایده ی جدید، یه تیوری جدید می یاد و یا اینکه بوده و تو تازه پیداش می کنی! اینکه چطور شد که ما این شدیم، رفتارهای ما چطور شکل گرفت! ما به عنوان ادمیزاد، از کجا امدیم و چطور شد که از مرز بی نهایت بد تا مرز بینهایت خوب متنوع شدیم! اصلن مرز خوب و بد چطور شکل گرفت؟ مردم جامعه را می سازند یا جامعه مردم را؟ کدومش اول اگاهانه اتفاق افتاد...زندگی عجب داستان پیچیده ای دارد. 

۲: اسمان، زمین و روزگار همیشه یه شکله. چطور می شه یه موقعی همه چی سیاه ، سخت، بدبو و تنگه! اره تنگ، وقتی که احساس می کنی توی دنیا هیچ جایی برای تو نیست. هیچ کس تو رو نمی بینه. هیچ امیدی برات نمونده. توی هیچ‌کاری موفق نیستی... چندی بعد همون دنیا می شه قشنگ. زندگی ملودی داره، با انگیزه بیدار می شی، عاشق مشرب می شی و به مورچه ی روی زمین هم لبخند می زنی. به خودت می بالی و از همه مهمتر امید داری! اسمان، زمین و روزگار هنوز یه شکله اما تو تغییر می کنی. 

۳: اسمان زیبایم ارزوست....

ازادی واژه ای از بنیان دروغ

چند درصد از ما جوری زندگی می کنیم که دوست داریم؟ کاری رو می کنیم که واقعا عاشقشیم؟ ازادی در حد انفرادیش دروغه چطور ما دنبال اون در سطح جامعه هستیم؟ 

شاید این تنها من هستم که اینطوری فکر و حس می کنم! شاید عوارض افسردگیه و خودم خبر ندارم! اما هر چی هست حس می کنم مثله پرنده ای تو قفس زندونی ام! پرنده ای توی قفس بزرگ، زیبا، مجلل و با همه ی امکانات که بقیه ی پرنده های زندونی حسرت قفس من و می خورن! و من حسرت ازادی...

ازادی وجود نداره. داشتن همه چیزهایی که یه روزی ارزوشو داری، همه عمرت براشون زحمت می کشی  یه راه یه طرفه است که هرگز به ازادی نمی رسه و هی دور و دور تر هم می شی. مثل مردابه، هی توش بیشتر گرفتار می شی. یه روزی ارزوی داشتن خانواده داری روزی دیگه ارزوی داشتن یه کار تمام وقت داری بعدش بچه دار شدن می شه همه خواسته ات از دنیا و غافل از اینکه بعد از داشتن همه اینا، تبدیل می شی به  یه رباط، به یه برده و دیگه رهاایی نداری. اگه یه روز دور از همه و توی غار تنهایی بخوای بری هزار تا اما و اگر داره؟ بچه مادر می خواد شوهره فکر می کنه داره ازت مراقبت می کنه و همش باید بغل دست باشه و کار هم که بخودی خود یه درد بی درمونیه که تا اخر عمرت ازش فراری نداری. اخرشم هم می گن چقدر تو ناشکری! چه مرگته دیگه؟ همه چیزهایی که مردم ارزو دارن تو داری ...چقدر ادم ناسپاس احمقی هستی....

حالا واژه ی ازدای به نظرت احمقانه می رسه. من! ازاد نیستم ، نبودم و‌نهخواهم بود. من اسیر داشته ها و نداشته ی خودم هستم و هرگز راه فراری ندارم. 

من، خسته از کوبیدن بدن خسته ام به دیوار قفس اما نشسته ام و به اسمانی که می شد پرواز کرد زل زده ام. 

ازادی یه واژه ی دورغ است و بس...

خودمو دوست دارم...

می خوام شروع کنم به دوست داشتن خودم صرفنظر از اینکه چاقم یا لاغر، موفق هستم یا شکست خورده، پولدارم یا تا خرخره زیر قرض، تحصیل کرده ام  یا مدرک دانشگاهی ندارم و دیگران دوستم دارند یا نه! می خوام شروع کنم به خودم بالیدن به انچه که یاد گرفتم و به همه تغییرات واقعی که در جهت بهتر شدن در خودم ایجاد کردم، می خوام لباسهای قشنگ بپوشم  و محکم با شانه های صاف راه برم صرفنظر از ادمهایی که ممکنه فکر کنن من خیلی خودخواهم! می خواد شاد باشم و بلند بخندم صرفنظر از اینکه شاید کسی بگه چقدر جلف و شلوغه! می خوام عاشق باشم صرفنظر از اینکه معشوقم چقدر می فهمه و چقدر عشقمو پس می ده. می خوام  شروع کنم به دوست داشتن خودم با همه ی حماقتهایی که دارم! می خوام بلند بخندم، برقصم، بخورم، عشق بورزم و زندگی کنم. می خوام بلند بلند خودمو دوست داشته باشم...

دلتنگم یا نه؟

اخر شبه و دارم توی فیس بوک پرسه می زنم. پست اومده یه زره بین روی نقشه ی خاور میانه که اسم ایران و بزرگ کرده. روی نقشه اسم شیراز و می شه دید، یکم اونطرف ترش کرمان و یکم اینطرف ترش بندر بوشهر و دیگه هیچی نمی شه دید چون اشکها سرازیر شده بی پروا...

ایا اشکها نشات گرفته از بغض نترکیده ی چند تا پست بالاتره با عکس دو تا جوون ، علی شاه ابادی و عباس حصیبی از عملیات کربلای پنجه که حالا ترکیده، ایا بغض خفه شده ی مادرانه است که قلیان کرده با دیدن  عکس این دو‌تا جوون پر پر شده است، ...

یه چیزی توی دلم می گه نه اقا جان! دل وا مونده ات تنگه! همین...

اخه همین دیروز بود که گفتم دلم تنگ نشده و نمی شه برا ایران! پس چرا اسم های قشنگ استانهاش اینجوری بی قرارم کرد؟ شیراز، کرمان، بندر بوشهر...چقدر هارمونی داره! چقدر بوی عشق داره...

کارهایی که هم کارند و هم عشق!

ساعت هشت شبه و توی سالن انتظار کلاس پارکور هومان نشستم و گروهای مختلف بچه  ها رو که ژیمناستیک و پارکور می کنن تماشا می کنم. نزدیکترین گروه به من، گروه مبتدی ژیمناستیکه که دختر و پسرهای ده تا پونزده ساله کنار هم تمرین می کنن. مشخصه کجای تمرین فقط برای تفریح و خندوندن بچه هاست. بچه ها می دوند و می خندند و معلم هم صورتش نشون می ده از اینکه باعث خنده و تفریح بچه شده چقدر لذت می بره...

این صحنه منو می بره به سال های هفتاد و پنج و شش که کار تاتر کودک می کردم. چه تدریس تاتر چه نویسندگی و گارگردانی همه سرشار از عشق بود و لذت. اون روزها اخرین روزهای زندگیم بود که از کارم لذت می بردم و عاشقانه  پول در می یاوردم. صدای خندهی بچه ها، شیطنتشون ، مسافرتهایی که برای جشنواره های مختلف  به شهر های مختلف می رفتیم... خودم بیست سالم بود و هشت  نه تا بچه ی هفت تا پونزده ساله داشتم و دسته جمعی  بعد اجرا می رفتیم خیابانهای شهری که اجرا داشتیم گز می کردیم. موقع تمرین بعضی  قسمتها رو باید هزار بار تمرین می کردیم برای اینکه بچه ها نمی تونستن جلو خندشونو بگیرن و من باهاش ول می شم کف زمین و باهم غش می کردیم از خنده...

و تمام اون عشق و خنده ها همونجا تموم شد و شد یه خاطره...نمی دونم چطور شد که ارزوهامو به چندرغاز حقوق کارمندی فروختمو و وارد دنیای  احمقانه ی هشت تا چهار و ماهیانه حقوق بگیر شدن شدم! 

و 

بدتر از همه اینه که 

ادامه نوشته

قلب شکسته

مدتیه که رفتارهای  شایان تغییر کرده! تغییر که چه عرض کنم، از این رو به اون رو شده! وقتی کوچیک بود امادگیشو داشتم که دوره ی نوجوانی سختی رو باهاش بگذرونم اما داستان خیلی بهتر از انچه شنیده بودم و از بچه های مردم می دیدم گذشت. اولی که مهاجرت کردیم هم امادگی تغییرات زیاد و داشتم اما غیر از چند مورد کوچیک هیچی حل نشدنی نبود. درسشو می خوند، بچگیشو می کرد، پارتیشو می رفت با ادمهای مختلف معاشرت می کرد و کار هم می کرد. خب بچگی های خودشم داشت ولی همه چی قابل حل بود اما یه دفعه داستان عوض شد... شایانی که عاشق ما بود شروع کرد به بداخلاقی و حوصله ی ما رو نداشتن و لجبازی و ...

حدود یه ساله که رابطمون   به شدت متزلزه. در تمام این مدت من همیشه دست پایینو گرفتم، ارومش کردم و ننذاشتم اوضاع بدتر بشه اما شد و داره  بدتر هم می شه! 

کنار همه پایین و بلندی های زندگی مهاجرتی این  غصه ها دیگه کوه و اب می کنه چه برسه به ادم! 

این همه سختی کشیدم توی زندگیم هیچی مثه این لهم نکرده که نکرده...

حساب رسیه یک روزه

فکر می کنم امروز بعد از یه میلیون سال بدون دلیل و فقط برای خودم موندم خونه، نه مریضم نه اینکه باید کاری بکنم و نه برای سرویس دادن به کس دیگه! فقط برای خودم. شاید این هدیه من به منه برای تولدم! امروز و موندم خونه تا شاید بتونم انرژیمو جمع جور کنم و تصمیمهای بهتر برای خودم بگیرم. تصمیمهایی که وضع روحیمو بهتر کنه. شاید هم هیچ کار نکنم . صبح زوده و هوا عالی. بیرون دم در نشستم و قهوه و سیگار و لپ تاپ! دلپذیره... فانتزیه امروزو چند ماهی هست توی ذهنم دارم. بعضی وقتها ادم اونقدر به دیگران سرویس می ده که از خودش غافل می شه! حس این روزهای من در مورد خودم اصلن معقول و دوست داشتنی نیست! در صورتیه که دقیقا دارم توی ارزوهای پارسالم زندگی می کنم اندازه ی پارسال غمگین و اشفته ام و این خیلی بده! بخاطر احساسات م احساس شرم می کنم اما همین احساس شرم هم دوباره حالمو بدتر می کنه و بخاطز احساس شرمم احساس شرم می کنم! امروز اما می خوام فکر کنم! بلند فکر کنم، اونقدر فکر کنم تا  شاید به نتیجه برسم شایدم تا امروزم تموم بشه و یه روز دیگه شروع بشه و دوباره از کل روزگارم احساس شرم بکنم! 

پارسال رویه یه برگه ی یاد داشت یه چیزایی نوشتم که ارزو داشتم اتفاق بیفته. از هر سه تاش یکیش براورده شده و من فقط به اون دوتای براورده نشده فکر می کنم! و بخاطرش احساس شرم دارم،هم احساس شرم دارم که چرا نتونستم خواسته هامو بر اورده کنم ( حتما من بی لیاقت بودم) و هم احساس شرم دارم که چرا بخاطر اون یه دست اورد به اندازه ی کافی خوشحال نیستم هر چند که همیشه معتقد بودم اندازه، حد و میزان چرت و پرت بوده و هست. احساس می کنم به تمام ادمهایی که مشاوره دادم و بهشون گفتم خوشحال زندگی کنید و با داشته هاتون عشق بازی کنید خیانت می کنم که خودم دقیقا برعکس  گفتارم عمل می کنم!  توی سالهای خیلی دور یه همکار داشتم که بهم کفت خوشحالی توی وجود تو اه و با مهاجرت بدست نمی یاد و من توی دلم بهش خندیدم و با خودم عهد بستم که بهش ثابت می کنم که من خوشحالی رو در وجودم دارم و همه ناراحتیه من بخاطر شرایط محیطه و حالا احساس شرم می کنم از حماقت خودم اونروزها!  

پسر کوچولوی ده ساله ی من وقتی یه چیزی رو می خواد کلید می کنه روی خواسته اش و توانایی اینو داره روزها غر بزنه، گریه کنه و روی خواسته اش اصرار کنه و حال همه ی ما رو بگیره تا بلاخره خواسته شو بدست بیاره و من همیشه بهش می گم با اونی که داری حال کن تا بعد، و من قلبا احساس شرم می کنم از اینکه خودم بدترین الگوی دنیا هستم برای بچه هام! 

و امروز خونه موندم تا با خودم خلوت کنم و خودمو نصیحت کنم شاید باز تا مدتی اوضاع رو بشه بهتر کرد. .. فقط شاید!

 

صندلی عقب نشستن هم صفایی داره!

بدون هیچ برنامه ریزی قبلی وقت ناهار سر از استارباکس نزدیک محل کارم دراوردم. دلم تنگه و بی قرار! پدر مادرم دو روز پیش برگشتن ایران و بعد از سه برگشتن به تنهایی قبلی کار اسونی نیست. باید برنامه های زنذگیمو اپدیت کنم اما همه چی منوط به یه عالمه اما و اگر داره! می شه گفت بجایی رسیدم که زیاد کنترلی به چیزی ندارم. از وقتی مهاجرت کردم این اما و اگرها مرتب تکرار می شه و یه اگر جدید جایگزین قبلیه می شه ...یه تمرین جدید شروع کردم و اونم اینه که بدون در نظر گرفتن اگرها باید از زمان حال لذت ببرم. بارها احساس کردم ادم موفقی هستم چون توی گذشته زندگی نمی کنم و زیاد فکرمو در گیر چه گذشتها نمی کنم اما حالا فهمیدم خیلی هم موفقیتی در کار نبوده چرا که همه ی عمرمو توی انتظار برای اینده گذروندم. مرتب برای خودم اما و اگرهایی می سازم و زندگی رو موکول به برابرده شدن اونها می کنم. از حال لذت برده ام اما نه به اندازه ی کافی و ممکن. بخشی از ذهنم همیشه درگیره اهداف و ارزوهایی بوده که در اینده بدست خواهد امدو به محض بدست امدن یا تغییر سابجکت دوباره یه چیز دیگه دراینده ی دور یا نزدیک برای خودم ساختم و خودمو درگیرش کردم. خب، اتفاق خوب اینه که در استانه ی چهل و دوسالگی متوجه ی اشتباهم شدم و قسمت سختش تغییر یه رفتار نهادینه است که تا بحال منو کنترل می کرده! من و حال منو! حال هم به معنیه زمان حال و هم به معنیه حال و احوال! 

بی انصاف نباشم با خودم این هدف داشتنها زیادم بد نبوده! به هر حال براشون تلاش کردم وبه جاش اگه فهمیدم هدفمو باید تغییر بدم دادم اما زیادی انرژی گذاشتم و الان شدیدا خسته ام! نیاز به این دارم یه مدتی صندلی عقب بشینم و بذارم ماشین زندگی خودش بره جلو...

فقط شروع کردم به فهمیدن این واقعیت. چه زمانی بتونم  صندلی عقب بشینم و خدا می دونه...

ایا هرگز می رسه اون زمان؟

تلاش کردم که  یه جای دیگه هم موه فیس بوک بنویسم اما جواب نداد.  نمی دونم چرا مردم دوست دارن توی فیس بوک بنپیسمًن، من نفهمیدمش! اینجا من خودم هستم، برهنه می نویسم و به کسی مجبور نیستم جواب بدم، اکه کسی دوست داره می خ ونه هر کی هم که خپشش نیاد نًدیگه هر گز سراغ این صفحه نیاد! درسته که اینجا هم از غمگین باشی یه خواننده ممکنه برات یه توصیه یه هشدار یه حرف قشنگ یا یه نیش بزنه اما لااقل گوشی تلفن و بر نمی داره زنگ بزنه بهت که ای وای بهاره جون چی شده عزیزم چرا حالت بده...

خودم شاهدم! من تلاش کردم اما من ادم  شجاعی نیستم که ه در مورد خودم توی فیس بوک بنویسم نه از شادی نه از غم نه از درد

دوست داشتن مرز نداره

ساعت یازده و چهارده دقیقه است و ناخوداگاه می گم چیزی تا دوازده نمونده و از حس قشنگ خودم خنده ام می گیره. من چقدر خپشبختم که دوستهای خوبی دارم که دلم برای دیدنشون می تپه. 

میعادگاه ما حیاط پشتی اداره هفته ای یه بار ساعت ناهار! من و ازیتا این یه ساعت و زندگی می کنیم. 

این ارزوی سالهای نه چندان دور ما بود و به حقیقت پیوست. 

این دویتی قشنگ و من مدیون بلگفا هستم! 

دوست داشتن مرز نداره

ساعت یازده و چهارده دقیقه است و ناخوداگاه می گم چیزی تا دوازده نمونده و از حس قشنگ خودم خنده ام می گیره. من چقدر خوشبختم که دوستهای خوبی دارم که دلم برای دیدنشون می تپه. 

میعادگاه ما حیاط پشتی اداره هفته ای یه بار ساعت ناهار! من و ازیتا این یه ساعت و زندگی می کنیم. 

این ارزوی سالهای نه چندان دور ما بود و به حقیقت پیوست. 

این دوستی قشنگ و من مدیون بلگفا هستم! 

به مناسبت تولدت هومان

ده سال پیش این موجود زیبا، جالب و منحصر به فرد مثل امروز متولد شد.  داشتن بچه ی دوم تصمیمی بود که وقتی اعلام کردم همه رو متحیر کرد. تا چهار ماه قبلش تمام دلایل دنیا رو می تونستم ردیف کنم برای اینکه اثبات کنم تک فرزندی برای من بهترین شرایطه. اما یه دفعه یه واقعیت و  توی اعماق دلم پیدا کردم و اونم این بود که من دوست دارم یه بار دیگه مادر شدنو تجربه کنم، اینکه من و همسرم برای شایان کافی نیستیم و پسرمون توی دنیا تنهای تنها خواهد ماند و خیلی چیزهای دیگه! راضی کردن ادمهایی که با مهارت توسط من شستشوی مغزی  شده بودن به این امر خیلی سخت نبود و  نهایتا مثل امروز ساعت ده صب(۵دقیقه ی دیگه) هومان متولد شد.  

داشتن بچه ی دوم، بچه ای مثل هومان یه نقطه ی عطف ، نچندان اسون برای من بودو هست. .من با شایان بزرگ شدم و با  شایان و هومان  رشد کردم. رشد ذهنی! من سختی کشیدم اما هر روز یه چیز جدید  یاد  گرفتم. 

جوجه ی کوچولوی من  الان به سه زبان صحبت کنه، به شدن فانی و بامزه است و برای خودش یه شخصیت کامل داره که بعضی وقتها ما رو می ترسونه. بیشتر از همه عاشقه شایانه و عجیب  فهمیده است و البته  کله شقی های یه بچه ی ده ساله رو هم داره. 

اگر یه دلیل برای نفس کشینم  وجود داشته باشه اینه  که مادر این دو تا موجود دوست داشتنی باشم! 

عشق کوچولوی من به ده دوم زندگیت خوش اومدی😍

اولین تار موی سفید

چهاردهم اپریل  دو هزار و هجده اولین تار موی سفیدمو کشف کردم و سریع قیچیش کردم! 

همیشه فکر می کردم حتما یه حسی بهت دست می ده! حتما احساس پیری یا پختگی می کنی یا اینکه یه حسی که نمی تونی ترجمه اش کنی اما واقعا هیچ حس خاصی نبود! فقط اینکه ایا درست می بینم؟ این واقعا موی سفیده؟ بزار قیچیش کنم تا از نزدیک ببینم؟ 

بعدشم فرامپش کردمش تا الان!!! 

چیزی که واضحه اینکه داره می یاد، موی سفید و می گم، نه پیری!

Airbnb

فکر نمی کنم من اینجا زیاد چیز به درد بخوری برای تازه مهاجران نوشته باشه. اما اینو می نویسم برای اینکه به نظرم اگه خودم پارسال می دونستمش شاید اونقدر سختی نمی کشیدم. ممکنه خیلی از شما می دونید که می شه از طریق ایربی ان بی هر جای دنیا اتاق یا سویت یا کل یه خونه رو کرایه کنید. کاری که خیلی ها توی شمال می کنن. اما ایا فکر کردین که می شه از هر قسمت خونه ی خودتون هم پول در بیارید؟ بذار تجربه ی خودمو مفصل بنویسم; دو سه باری بود که  از رییسم شنیده بود که مسافر داره و سر در نمی یاوردم جریان چیخ؟ چون می خواستم قیمتهای این سایتو و شرایطشو بپرسم برای نیاگارا فالز سر صحبتو باز کردم و گفت که یه اتاقشو گذاشته برای کرایه و اصولا مهمان  قبول می کنه.!!! برام جالب بود رییس من سالی صدهزار تا پول در می یاره و شوهرش هم دستکم صد و بیست اینطوری ها. زندگیش عالیه و هیچ نیازی به پول نداره ولی یه دنیا متفاوت تر از ما ایرانی ها مخصوصا من زندگی می کنه. گفت من پارسال شش هزار تا از این سایت در امد داشتم😯 و هزینه ی سالیانه مسافرتهامونو از اینجا در می یاریم. ! !!! وای خدا ی من چقدر این زن اقتصادیه! بهش گفتم این فکر خوبیه اما من امکاناتشو ندارم. زیرزمینم مبله با یه تخت دو نفره برای مهمان هست اما توالت نداره! گفت که چی؟ نداشته باشه! بهاره مگه نگفتی مشکل اقتصادی داری خوب اینم راه پول در اوردن! دومین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حالا شبی بیست دلار کجای دل منو می گیره؟ خانوم رییس  برای اینم جواب داشت: بیییییست دلاررررر برای هیچ کار خاصی نکردن کمه؟؟؟

و باز من تفاوتها رو دیدم 

خلاصه اینکه توی نیم ساعت اون منو دعوت کرد به سایت! البته خودش هم  شامل پورسانت شد.  وقتی جریانو به اقای همسر گفتم مثه همیشه جواب نه بود: غریبه بیاد تو زندگیمون که چی؟ این پولا مشکل ما رو حل نمی کنه! ممکنه بد باگ بیارن با خودشون، خونون همیشه شلوغه و ....

 

 

 

ادامه نوشته

ارزوهاتو نفروش

بیشتر ما تکلیفمون با خودمون روشن نیست یا حدالقل من اینطوری فکر می کنم. هر مدل زندگی موفقی که ببینیم خوشمون می یاد وفکرمی کنیم ایا میشه ما هم این کار و بکنیم و همین قدر مو فق باشیم؟ اما این صورت ظاهر قضیه است! واقعیت اینه که همه  یه خط اصلی، یا بهتر بگم یه خواسته ی اصلی دارن که یا دنبالش میرن و نتیجه اش هر چی باشه قبول می کنن یا از ارزوی خودشون دورمی شن و همیشه حصرتشو می خورن. شاید بحثم خیلی فلسفی به نظر برسه اما وقتی عمیق بهش فکر کنی  می بینی واقعیت محضه. من فقط یه بار عمر می کنمو فقط یه بار زنده ام. با هر ایدیولوژی که بهش نگاه کنی دنیا فقط همین الان مال منه. حتی اگه صد سال سالم و خوب زندگی کنم بازم چیزی نیست ، کمه! چرا باید حرومش کنم ؟ چرا باید کاری بکنم که لذت نمی برم؟ چرا باید حسرت چیزهای کوچیک بزرگ توی دلم باشه؟ 

حالا برگردیم به بحث اول: هر مدل خوشبختی دیگران دلمو می لرزونه که شاید اگه منم رفته بود توی اون زمینه الان همینقدر موفق بودم! بپذیریم که ما ادمیم و این حس همه چیز خواهی طبیعیه.  یه فکر دیگه! طبیعیه ادم دلش همه چی بخواد. 

چطوری می شه ادم عمرشو حروم کنه؟ وقتی که داشته های دیگران بشه اروزی تو! اگه طرف درس خونده وموفق شده درس خوندن بشه ارزوی تو، اگه طرف بیزینس کرده تو هم بری دنبال بیزینس و خلاصه خودت  و ارزوهای قشنگتو فراموش کنی و هی بدوی دنبال چیزهایی که دیگران  خوشبخت کرده! اون وقته که اولا نمی رسی به جایی که طرفت رسیده دوما حتی اگه برسی هم خوشحال نیستی و همیشه یه گمشده داری. 

بیا همین امروز بررسی کن که  کدوم راه و داری می ری فقط بخاطر اینکه همه می رن! فرق نداره چقدر منطقی می رسه همین الان بایست و مسیرتو دوباره بررسی کن.

تا صد سال چقدر دیگه وقت داری؟ فقط شصت تا؟فقط هفتاد تا؟ خیلی کمه! حیفه... 

تعطیلات

تازه فهمیدم که اخر هفته یدیگه لانگ ویکنده! الان مثه بچها خوشحالم و دلم می خواد هزار تا برنامه بریزم برای اون روزها! هم جمعه تعطیله هم دو شنبه. هنوز ه ا طوری نیست که بشه زیاد بیرون بری اما همین که می دونی هر کاری دلت میخواد می تونی بکنی عالیه! اینجا هفته ها خیلی زود می گذره عجیب زود مثه برق . جمعه ها باید یه فرمی رو اپدیت کنم برای دوشنبه. امروز که باز کردم فزمو احساس کردم همین دیروز بود که اپدیتش کردم. امروز هوان خونه ی دوستش دعوته و یه سره با  اتوبوس مدرسه در ونه ی دوستش پیاده می شه و من ازادم هر جا دلم بخواد برم(البته هنوز هیج جا ندارم توی ذهنم فعلا) ولی مهم نیست بچه فری هر جورش خوبه. پلی دی یکی از اون چیزایی که واقغا ایرانی ها هم بهش نیاز دارن. اصلن  به نظر من روش بچه  داریایرانی  به طرز مرگباری غلطه  اما امروز حوصله نقد ندارم . ولش کن ما هم تو ایران بزرگ شدیم اخرش خیلی هم بد نشد والا😄😁

از حال و هوای عید تا جا داره لذت ببرید

نوروز پنجم دور از وطن

نزدیک عید که می شه حال من خرابه!

تنها جایی که پر از حال و هوای عیده فیس بوکه، پر از ترانه های نوروزی  جدید و قدیم ،پر از نوستالژی و پر از رنگ و گل و سبزه!  در عین حالی که دقیقا یادمه حال و هوای عید این سالهای اخیر چقدر متفاوت بود توی ایران، ترافیک، غصه ی بی پولی، قیافه های عبوس مردم که با عجله و سردرگم توی خیابونا ول می گشتن، دل پر از ارزوی سفر و دست و پای بسته و سردرگم که کجا برن تعطیلاتو...باز این فیلمها و عکسها و اوازها منو دیوونه می کنه. چند روزه دوباره بغض دارم، با هر ترانه چه شاد چه غمکین اشکهام جاریه ولی هیچ دلیلی براش ندارم! این زمانها بیشتر می فهمم چقدر خونه می خوام و چقدر دلم تنکه. دلم اما تنگ ایرانی که الان هست نیست دلم هرگز نمی خواد ایران برکردم و دلم عید و نوروز واقعی که تجربه شو دارم نمی خواد اما دلم چیزهایی که تو فیس بوکه می خواد دلم یه کشور می خواد سرشار از رقص و شادمانی با مردم شاد و مهربون که لباس نو پوشیدن و به غربیه و اشنا سلام و درود و نوروز مبارک می گن و همو بغل می کنن و برای هم ارزوی سلامتی و شادمانی می کنن. دلم ایران الانو نمی خواد اما دلم برای چیزی که هرگز تجربه نکردم تنگه و براش اشک می ریزم 

می دونم احمقانه است اما دل من عقل نداره! دل من شادی مردم اینجا زمان کریسمسو می خواد وقت نوروز دل من احمقه که می خواد مردم کشورش همه شاد باشن و بدون حرص و غصه و دلواپسی عید شادی کنن. دل من می خواد مردمش شادمانه تو کوچه ها برقصن و تو میدانها کنسرت داشته باشن 

 و دل من برای همه ی اینا که نیست گریه داره  و هر چی دم نوروز اشک می ریزم اروم نمی گیره. وقتی مردم بهم می گن دلت تنگ  شده خندم می گیره!  خودم هم نمی دونم دلم تنگه چیه واقعا! 

فقط می دونم این پنجمین ساله که سعی می کنم  باور کنم عیده و مردمم شادن و من دلم تنگه که پیششون نیستم و بعد برای این خیال گریه می کنم و اگه  برگ  سرنوشت کشورم عوض نشه پونزده سال هم بگذره من دم عید باز گریه می کنم...